حمید رضا حمید رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

ناباورانه

حمید رضا در پایان 5 ماهگی

1391/7/18 16:51
نویسنده : مامی
159 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم خیلی دوست داشتم هر روز برات چند خطی بنویسم. ولی یه مدت مودم خراب بود و یه مدت لب تاب مشکل داشت و خلاصه میخوام امروز هر چی یادم میاد برات بگم.

1.گل پسرم تاج سرم 4 ماه و نیمه بودی که با مامانی برا جکاب کلی رفتیم ازما. خیلی ازت راضی بوذ و گفت ماشالا سالم و سرحالی. من و مامانی میگفتیم اقای دکتر خیلی ساکته اصلا صداش در نمیاد خیلی مظلومه. که گفت بچه ای که شیر مادر بخوره همین طوری و کلی از فواید شیر مادر گفت. من و مامانی خیلی ذوق کردیم و خدا را از ته قلب شکر. نمیدونی روزی چند بار خدا رو شکر میکنم به خاطر این معجره ی بی بدلیل. این شیر گرم و سالم و همیشه اماده. چیزی که غیر خودش کسی نمیتونه حتی یه قطرشو درست کنه. گفت از پایان 5 ماهگی فرنی رو شروع کنم. دلم گرفت. دوست نداشتم حتی به انداره ی یه قاشق فرنی از هم فاصله بگیریم. هی گفتم اقای دکتر تازه داره وارد 6 میشه . گفت بله . باید شروع کنی.ناراحت منم گفتم چشم. ولی الهیییییی قربونت بشم که هیجی رو با شیر مادر عوض نمیکنی. این قدر بد خوردی و بالا اوردی و معدت به هم ریخت که حتی مامانی هم گفت ولش کن بذار از یه ماه دیگه.ماچخنده

2. یه چیز دیگه که یادم اومد شبی بود که با بابا و یگانه جون رفتیم تا برات انگشتر بخریم. حبف که دوربین نبرده بودم. نمیدونی تو هر مغازه ای بابا چه جور خم میشد تو کالسکه و دستت میکرد و با دقت اندازشو چک میکرد. بزرگ شدی با تمام وجود دستشو ببوس که بابای بی نظیریه. حالا بعدا خودت می فهمی.قلب

3. چند وقت پیش بابا واسه همین کارای اداری و ازمون رفته بود تهران. موقع سوغاتی دادن که شد اول مال من و یگانه رو داد . بعد با یک احساسی که کمتر تا حالا ازش دیده بودم نایلون هدیه ها ی تو رو در اورد . تک تک لباساتو که در میاورد چشماش چنان برق ذوقی داشت که باورم نمیشد. همش میگفت حیف که پسرم نمیفهمه و خوشحالیشو نمیتونم ببینم.  بعد هم با تموم خستگی راه گفت دونه دونه تنش کن تا ببینم. یکی از یکی خوشگل تر. حالا بعدا عکساشو میذارم. خلاصه که خیلی عزیزی . برا همه و این نجابتا و جیگری ها و عشوه هایی که با چشم و ابرو میاری دل همه رو بردی.

4. از کارایی که تازگی ها میکنی اینکه از بی صدایی در اومدی. ولی جیغ و داد نمیکنی. وقتی خوابت بیاد یا دی دی لالا کرده بخوای تمام بدنتو سفت و کشیذه میکنی و چونان موتور هوندا گاز میدی که سرخ میشی گاهی هم از سوزش گلو به سرفه می افتی. خوشحالم که برا رسیدن به خواسته هات یاد گرفتی تلاش کنی. مامانی هم خیلی خوشش میاد که میتونی از خودت دفاع کنی.

راستی بهت نگفتم. مامانی همیشه بغلت میکنه و میگه با حمیدرضا میرم به 4 33 سال پیش. اخه شباهت ظاهری و اخلاقیت به بابا بد جور میبرتش به دوران تنهایی ماذر فرزندانشون. خلاصه حمید اقا خیلی خاطر خواه داری.بغل

5. تازگی ها غلت میزنی. هر دفعه باید مثل لاکپشت وارونه نجاتت بذیم. اولا کمتر بود ولی حالا هر 10 ثانیه یه بار. یه لحظه هم که دیر بشه باز گاز میدی و خودتو سرخ میکنی. یه دفعه من یه دفعه یگانه میدویم و میام نجاتت میدیم. اوه

اگه هر روز مینوشتم کلی چیزا بود که بگم ولی الان گبج شدم. یه هو یه عالمه خاطرات اومده تو ذهنم. قاطی و پاطی. 

6. یه روز مامانی اومده بود خونمون. با چنان ذوقی برات یه ماشین خریذه بود. یه ماشین پولیس واقعی. دراش باز میشه راه میره و ازیر میکشه. تازه ناراحت بوذ که چرا رو فرش تند راه نیره که بچم ببینه و سر گرم بشه.هورا یه تخت عروسک هم برا یگانه گرفته بود چون قول داده بود بهتر بغلت کنه و بیشتر مراقبت باشه. یعنی اینم یه جورایی هدیه بود واسه تو. خلاصه جیییگر مامان خیلی دلبری. عاشقتم و هنوز نا باورانه بهت نگاه میکنم. با اینکه یک دوره ی سخت و دردناک تو بارداریم داشتم ولی حس میکنم از لحظه ای که با بابا تصمیم به بجه ی دوم گرفتیم تا الان که تو  تو گل بی خارم  تو بغلمی شاید فقط چند روز گذشته. هنوز نا باورانه به خوشگلیات نگاه میکنم. نمیدونی وقتی نگاهت به نگاهم گره میخوره حالت چشمات چه قدر عوض میشه و  میشه پر از اشنایی و عشق و عشوه.  تازه بابا شناس هم شدی. صدای کلید در که میاد اگه ذر حال شیر خوردن هم که باشی و تو خواب و بیداری یهو میچرخی و منتظر بابا میشی و با یه لبخند پله ای ( اول چشات میخنده بعد یواش یواش غنچه ی لبات باز میشه و در انتها با عشوه و خجالت دستاتو میاری بالا ) تمام خستگی ها و دلتنگی ها ی بابا رو پاک میکنی. اسم یگانه هم که به گوشت میخوره دور و برو نگا میکنی و منتظرشی.

7. بابا علی هر وقت میبینت بدون استثنا برات وان یکاد میخونه و میگه بابا قربونت بشه بابا خوب؟

 و هزاران چیز دیگه 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زهره ( مامان کوروش )
18 مهر 91 17:06
وااااااااااای آفرین خواهررررررررر جونیییی
چقد خوب که اینا رو نوشتی
ایشالا هر روز بنویسی
ماشین پووووووووووولیس؟؟؟


ممنون. تشویق خیلی خوبه. ادم قوت قلب میگیره.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناباورانه می باشد