این چند روز
چند روزی بود رفته بودیم باغ. تو هم مثل همیشه یک پسر اقا و خوب و با وقار بودی. می خوردی و می خوابیدی و جیش می کردی و می خندیدی و دل همه رو می بردی مخصوصا مامانی. روز اول یکشنبه که رسیدیم (2 مرداد 91) دم دمای افطار بود. اون روز حال خوبی نداشتم. دنبالچم خیلی درد می کرد. پامم که پیچ خورده بود هم همینطور واز همه بدتر فکر اینکه دردمند و افتاده بشم چند سال دیگه حسابی حالمو گرفته بود.تا نشستیم 2 کردی . من و عمه سمانه هم رفتیم و شستیمت . این قدر گوگولی مگولی بودی که حالم خوب شد. خانوما شما قضاوت کنین. دلبر نیست تو رو به خدا؟
شب هم همه جو گیر شدیم و دوربین به دست دور باغ عکس می گرفتیم. می گی دفعه اوله اومدیم باغ.
دوشنبه طفلک عمه سمانه دهن روزه محیا رو برد حموم. بعد هم تو رو. ساکت و اروم بودی .
لباس که تنت کردم شیر خوردی و خوابیدی.
تازگی ها یه خال گوگوری مگوری رو گونت در اوردی.
خلاصه این چند روز خیلی خوش گذشت تو و یگانه جونم خیلی بچه های خوبی بودین و این باعث شد بیشتر خوش بگذره. امروز چارشنبه افطاری عمه منیره. برا همین صبح با بابا اومدیم خونه. راستی بگم جای عمه زکیه هم خیییییلی خالی بود. خدا کنه وقتی میاد بگه خیلی فرق کردی و بزرگ شدی. اخه همیشه فکر می کنم نکنه شیرم بد بشه و خوب رشد نکنی. پسرم دوستت دارم برا عاقبت به خیری تو و همه ی نی نی ها دعا می کنم. مخصوصا امیر مهدی .