حمید رضا حمید رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

ناباورانه

خوش اومدی عزیزممم

پسر خواهر عزیزم به دنیا اومددددددددددد. من متاسفانه نبونستم برم بیمارستان ولی تا اونجایی که  با تلفن خبردار شدم 3900 وزن داشته و به روش طبیعی به دنیا اومد در بیمارستان بنت الهدی مشهد.  ساعت 2 نصفه شب. دل تو دلم نیست که عشقمو ببینم. جالبه که کوروش 1 ساعته داره غش غش می خنده. نمی دونم بچه ها از به دنیا اومدن هم با خبر می شن؟؟ با خبرهای بعدی می آآآآآآآآآآآآآآآآآم حتما. ...
18 ارديبهشت 1391

انتظار

یکشنبه عمه سمانه و عمه زکیه جونا زحمت کشیدن اومدن خونمون و تمام کارایی که منو نگران کرده بود و از رو دوشم برداشتن! نمی دونی چه سیسمونی شده! دوس داشتم بدونی فرقی بین اولی و دومی نیست و واقعا هم همینطور شد. بعد از یک ماه بدون استرس صب تا 11 خوابیدم. تازه خبر نداری مامانی ساعت 7 اومدو یه مینی واشر آبی  قشنگ برات خریده بود. همه دوست دارن و منتظرتن!  الان که دارم می گم و خاله زهره داره می تایپه, احساس می کنم تا دو روز دیگه می بینمت. سخت در تلاشی برای آمدن. دردهای خفیفی دارم.فقط می خواستم بهت بگم 5 شنبه عروسی عمه زکیه جونه! یا زودتر بیا یا صب کن. مامانی میگه: نه ه ه ه  بچم پسر فهمیده ایه! تا جمعه صب می کنه! ولی حس فیزیکی من چیزه دیگ...
16 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام پسر گلم. خوبی؟ دیگه چیزی نمونده بیای به این دنیا. خیلی منتظرتیم. بابا برا اومدنت خیلی تدارک دیده. امیدوارم صحیح و سالم بیای پیشمون.دیشب رفته بودیم خونه محیا اینا. دلش درد می کرذ. گریه می کرذ. فکر می کردم تو بیای می خوای چه کار کنی. تازگی ها هم که تو دلم پسته می خوری و تق تق صدا می دی. یگانه دیگه بد جور روز شماری میکنه و بی صبر شده. کاش می دونستم کی میای. کمکم کن و خودت هم سعی کن که راحت به دنیا بیای. منم قول میدم مامان حوبی برات باشم. دیگه نمیدونم چی برات بنویسم. 
8 ارديبهشت 1391

برای بچه هام 1

سلام پسرم چطوری؟خوبی؟ جات خوبه؟ چه کارا می کنی؟ خیلی پر تحرکی ماشالا. همش حس می کنم قوزک دست و پاتو  لمس می کنم ولی خاله زهره می گه توهم دارم. به هر حال  می گن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست. اگه بشه می خوام برات از این به بعد چند خطی بنویسم. دیشب شب عجیبی بود.ساعت 3 نصفه شب کمرم چنان دردی گرفت که باورم نمی شد . عرق سرد تمام بدنم و  پوشونده بود. فکر می کردم دیگه وقتشه تا چشممون به جمالت روشن بشه.یکم ترسیده بودم.سریع بلند شدم  وسایل خودم و و رو برا بیمارستان آماده کردم. گریم گرفته بود از این که چرا دکتر مشخصی ندارم. حالا بعدا ماجراها رو برات تعریف می کنم. خلاصه نماز خوندمو برای عاقبت به خیریت دعا کردم. همیش...
29 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناباورانه می باشد