این چند روز
چند روزی بود رفته بودیم باغ. تو هم مثل همیشه یک پسر اقا و خوب و با وقار بودی. می خوردی و می خوابیدی و جیش می کردی و می خندیدی و دل همه رو می بردی مخصوصا مامانی. روز اول یکشنبه که رسیدیم (2 مرداد 91) دم دمای افطار بود. اون روز حال خوبی نداشتم. دنبالچم خیلی درد می کرد. پامم که پیچ خورده بود هم همینطور واز همه بدتر فکر اینکه دردمند و افتاده بشم چند سال دیگه حسابی حالمو گرفته بود.تا نشستیم 2 کردی . من و عمه سمانه هم رفتیم و شستیمت . این قدر گوگولی مگولی بودی که حالم خوب شد. خانوما شما قضاوت کنین. دلبر نیست تو رو به خدا؟ شب هم همه جو گیر شدیم و دوربین به دست دور باغ عکس می گرفتیم. می گی دفعه اوله اومدیم باغ. ...
نویسنده :
مامی
12:45