حمید رضا حمید رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

ناباورانه

سالگرد مادرجون و حاج اقا

1391/11/25 1:31
نویسنده : مامی
331 بازدید
اشتراک گذاری

سلام. دیروز سالگرد پدربزرگ و ماذر بزرگم بود. مامان ملی اومدن خونمون و بعد از 1  2  ساعت زهره جون اینا اومدن دنبالمون و رفتیم. حمیدرضا چند وقتیه خیلی بد غذایی میکنه. یعنی میتونم بگم اصلا غذا نمیخوره. خلاصه مامانی و عمه زکیه هم اومذن و حمیدرضا که خیلی خوابش می اومد تو بغل مامانی نشسته و در حال گوش دادن به لالایی خوابش برد. حالا چی شد که اومدم بنویسم اینکه داداش ریوف امروز یک چنذ تکه از فیلمهای قدیم مادرجون اینا رو از دایی محسن عزیزم گرفته بود و منم که منتظر اومدن یاسر جون بودم گفتم اینا رو ببینم. مادرجون سالم . خندان. خیلی خانم فهمیده و صبور و با عزتی بود. اشک امانم نداد. وقتی خنده هاشو دیدم. خیلی تو این دنیای دنی سختی کشید. داغ جوون دید ولی بازم غمش و پنهان میکرد و لبخند به لب داشت. حاج اقای مظلوم و بی ازار. حاج اقایی که فقط به فکر درامد حلال بود و پهن کردن سفره های مرغوب روغن زردی برا اهل و عیالاتش. حاج اقایی که هر وقت خونشون میخوابیدم صبح قبل از طلوع افتاب با صدای نجوای قران خوندناش بیدار میشدم. اخ. چه حرفها داره این فیلم. درختای پلویی که ماذرجون میگفت حالا هر کدوم رفتن پی سرنوشتاشون. بعضی سیاه بعضی سفید و بعضی خاکستری. الان اونا کجان؟ چه قذر تو این دنیا زحمت کشیدن برا روزی حلال. چه قذر پستی بلندی داشتن تو زندگیشون. ولی عاقبت همه همینه. ارامش ظاهری ابدی. ظاهری چون که ما ارمیدن جسم و میبینیم. اخ مادر جون چه قذر پاهات درد میکرد ولی قبل اذون صبح اخریا پاهاتو میکشیدیو با 2 تا عصا میرفتی برا وضو. چه قذر تعقیبات میخوندی. چه قذر یتیم داری کردی و برا یتیمات اشک ریختی. بمیرم برات. ولی همه چی تموم شد. ایشالا جات خوب باشه. برا هممون دعا کن. الان کجایی؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

سمانه
25 بهمن 91 12:54
سلام خوبی میبینی چقدر نوشتن خاطرات روحیه ادمو شاد میکنه ! خدا پدر بزرگ ومادر بزرگتو رحمت کنه انشا الله.
عکسا خیلی متنوع وقشنگ بودن.
موفق باشی


سلام. خدا همه ی رفتگانو رحمت کنه. خاله معصوم مهربون و همه و همه.
مامان کوروش (زهره)
25 بهمن 91 16:29
نمیدونی چقدر با این پستت اشک ریختم! نمیدونی! راستی الان برات وان یکاد میذارم.


منم خیلی گریه کردم و از طرفی نگران باد کردن دماغم بودم که الان اقا یاسر میخواد بیاد. گریه با اعمال شاققه. خخخخخخخخخخخخخ و به خاطر وان یکاد ممنون.
گلناز
26 بهمن 91 0:30
مرسی مامی جون به خاطر انجام دادن کارای جانبی دست خاله زهره هم درد نکنه با این طرحش خدا رحمت کنه مادرجون و آقاجونتو،با خاطراتی که ازشون یاد کردی منو هم یاد مامان عزیز خدا بیامرزم انداختی چقدر شباهت داشته رفتارشون بهم !!،خدا همشون و رحمت کنه و روحشون و شاد.آمین.


خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه.و به یاد بازماندگان باشه تا براشون هدیه بفرستن. چون واقعا محتاجن تو اون دنیا . راستی مگه مامان عزیز فوت کردن؟ کی ؟
فاطمه و فائزه ❤♫ ♥ زويشا ♥ ♫❤
26 بهمن 91 1:54
خدا رحمتشون كنه...حتما جاشون تو بهشته...


ممنون. ان شااله
nafi3
26 بهمن 91 20:19
چه زیبا نوشتین من بغض کردم


ممنون. میدونی اصلا موقع نوشتن حواسم به نوشتن نبود . دستام خودش میرفت و حرفای ته دلم بود.
گلناز
28 بهمن 91 13:49
آره نزدیک 2 سال میشه .....خیلی جریانات اتفاق افتاد واسم تو این مدت که باهم در ارتباط نبودیم.......


اخی. خدا رحمتشون کنه. با اینکه 1 بار بیشتر ندیده بودمشون ولی خیلی دوستشون داشتم. گلناز تو رو خدا خواستی بیای مشهد با من هماهنگ کن. هر جا شده تو راه اهن فرودگاه ترمینال یا اگه منت بذاری خونه ی ما همو ببینیم. برام بگی این چند سالتو عزیزم.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناباورانه می باشد