حمید رضا حمید رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

ناباورانه

پایان نگرانی

از دیشب دل تو دلم نبود که بریم مرکز بهداشت و وزنت کنم. ببینم چرا وزن کم کردی و... . از خودم خندم میگیره خیلی ناراحت بودم . نگران و افسرده که چرا پسر کپل مپل مامان  از گوشتالویی در اومده. غبغبش کوچیک شده و... . خلاصه رسیدیم مرکز بهداشت. گفتم امروز 3 ماهش تموم شده اومدم وزنش کنم. گفت 3 ماهگی کنترل نداره. مثل بدبختا التماس کردم میشه بذارمش تو ترازو. گفت اره. آخ جووووووووووووووووون. 1 کیلو اضافه کرده. مثل این مامانای 14 ساله داشتم ذوق مرگ میشدم. نیشم بسته نمیشد.  خودمو نمیشناختم. بابا بهم میخندید و مسخرم میکرد. میگفت خدایا همیشه این زن خنگ مارو شاد کن. قدت شده 68 و ذور سرت 40 و نیم. خدایا شکرت.  مادری چیه!! شادیات میشه بر اساس سان...
19 مرداد 1391

اولین قهقهه ها

جیگر مامان عاشق قهقهه هاتم. من و یگانه از خونه خاله عزت پیاده برگشتیم. تمام راه تو بغل خوهری بودی. خوش به حالت خواهر بزرگ داری. رسیدیم خونه باهات با هیجان حرف میزدم که شروع کردی به خندیدن اونم با صدای بلند. من و بابای بی نطیر و خواهری هم پا به پای تو با صدای بلند میخندیدیم.  چه قدر دوست داشتنی شدی عزیز دلم. عاشقتم. نمیدونم چرا وقتی از علاقم به تو حرف میزنم بغض میکنم و اشکام در میاد. . پارسال تو همین شبای قدر بود که ار خدا جون خواستم اگه صلاح میدونه  یه بچه ی صحیح و سالم و صالح  بهمون بده و صلاحش برامون تو بودی. تو گل بی خار من. گل ناز من که روز به روز بیشتر دوست دارم و برات ارزوی خوشبختی میکنم. حمیدم ستوده شده ی من دلم گرفته ...
17 مرداد 1391

رمضان و تاخیر

سلام پسر گلم. چند روزی هست که چیزی ننوشتم. اخه ما مه رمضونا معمولا خونه نیستیم. یک چند روز باغ بودیم. بعد افطاری دایی هاشم و فرداشم رفتیم خونه عمو اکبر و سحر هم اونجا بودیم. مولودی دایی هاشم هم به خاطر فوت بابایی فاطمه به هم خورد. پس همه رفتیم مایون . عمه سمانه اینا هم اومدن. تو هم مثل همیشه پسر خیلی خوبی بودی. ولی نمیدونم چرا مامانی و مامان ملی می گن لاغر شدی و پای چشات گود افتاده. من که هر کار از دستم بر میاد میکنم. روز به روز دارم چاق تر میشم. روزه که نمیگرم تا میتونم هم میخورم تا شیر خوب به تو بدم دیگه نمیدونم. اینم چند تا عکس از این چند روز. اولین روروک سواری زندگی به کمک باباجون جگر مامان هر شب تا اذون صبح پا به پای من...
15 مرداد 1391

این چند روز

چند روزی بود رفته بودیم باغ. تو هم مثل همیشه یک پسر اقا و خوب و با وقار بودی. می خوردی و می خوابیدی و جیش می کردی و می خندیدی و دل همه رو می بردی مخصوصا مامانی. روز اول یکشنبه که رسیدیم (2 مرداد 91) دم دمای افطار بود. اون روز حال خوبی نداشتم. دنبالچم خیلی درد می کرد. پامم که پیچ خورده بود هم همینطور واز همه بدتر فکر اینکه دردمند و افتاده بشم چند سال دیگه حسابی حالمو گرفته بود.تا نشستیم 2 کردی . من و عمه سمانه هم رفتیم و شستیمت . این قدر گوگولی مگولی بودی که حالم خوب شد. خانوما شما قضاوت کنین. دلبر نیست تو رو به خدا؟   شب هم همه جو گیر شدیم و دوربین به دست دور باغ عکس می گرفتیم. می گی دفعه اوله اومدیم باغ. ...
4 مرداد 1391

چند عکس به رسم یادگاری

حمیدرضا 2 ماه و 10 روزه در اس برگر. هر کی می دیدت دلش ضعف می رفت. 2 ماه و 12 روزه 2 ماه و 13 روزه  یگانه در حال وبلاگ نویسی و حمید رضای غیرتی کوروش مهربون خاله حمید رضا 1 ماهه. روز پدر حمیدرضا بغل عمو جان 1 ماهه محیا جونی بر تخت سلطنت ...
31 تير 1391

سوغاتی

ابن عکسای قشنگو دختر تازم گرفته وقتی من خواب بودم. خیلی دوسش دارم. ...
31 تير 1391

خدا برام نگهتون داره عزیزای دلم

حمیدکم این روزا خیلی خودتو شیرین می کنی . بابا شناس شدی. خواهر شناس شدی. می خندی. دیشب تو خواب چنان قهقهه ای زدی که مامان ملی از خواب پرید.  از صب تا شب می خوابی ولی ساعت 11 بیدار میشی و نذر کردی تا راس 3 نشه بخوری و نخوابی. دیشب حسابی خستم کردی. ولی عاشقتم. ...
31 تير 1391

واکسن دو ماهگی

 پسر گلم امروز 2 ماهه شده. صبح با بابای مهربون رفتیم مرکز بهداشت. رشدت عالی بود. 7 کیلو وزن. 62 سانت قد و دور سر 38.5. خدا رو شکر. پسر م دعا میکنم در آینده به همین خوبی رشد اخلاقی و معرفتی داشته باشی. الان که پسر واقعا خوبی هستی. با شعور اروم متین صبور ....  اینارو من نمیگم همه میگن. به قول عمه سمانه خدا دیگه نعمتشو به ما تموم کرده. خیلی اقایی مادررررررررررررررر. خدا همیشه پشت و پناهت.   برا واکسناتم اذیت نکردی. الهی زمونه هیچ وقت اذیتت نکنه. خدا تو و خواهرتو بابای بی نظیرتو برام حفظ کنه.   همدردی های خواهری بعد از واکسن. یگانه وقتی چای خونیتو دید گریش گرفت و خیلی دلش سووووووووووخت.     &...
31 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناباورانه می باشد