حمید رضا حمید رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

ناباورانه

پسرک موتور سوار

امروز خواب بودم که یگانه اومد برداشتت و رفت توی حال. بعد  دیدم این عکسا رو ازت گرفته و کلی با هم بازی کردین. بعد هم خواهری صبحونتو با قطره چکون دهنت کرد.  بای بای ...
20 مهر 1391

پسرک بازیگوش

سلام به پسر گل و بازیگوشم. پریشب ساعتای  9 رفتیم پارک نزدیکای خونمون. اخه یگانه جون یکم هوس پارک کرده بود. شما هم با خواهری تاب می خوردی و کیف میکردی. بعد هم با بابا رو نیمکت نشسته بودین و حرفای مردونه میزدین. من و یگانه هم با هم بودیم و خواهری به سبک های عجیب غریب خودش سرسره بازی میکرد . خواهریت خیلی شجاست. امیدوارم تو هم همینجوری باشی. بعد از پارک یه سر رفتیم خونه مامانی. اونا هم از دیدنت خیلی خوشحال شدن و توی نافلا همچین خودتو سر به زیر و اروم و معصوم میگیری اونجا که دل همه رو میبری.   ...
20 مهر 1391

حمید رضا در پایان 5 ماهگی

پسر گلم خیلی دوست داشتم هر روز برات چند خطی بنویسم. ولی یه مدت مودم خراب بود و یه مدت لب تاب مشکل داشت و خلاصه میخوام امروز هر چی یادم میاد برات بگم. 1.گل پسرم تاج سرم 4 ماه و نیمه بودی که با مامانی برا جکاب کلی رفتیم ازما. خیلی ازت راضی بوذ و گفت ماشالا سالم و سرحالی. من و مامانی میگفتیم اقای دکتر خیلی ساکته اصلا صداش در نمیاد خیلی مظلومه. که گفت بچه ای که شیر مادر بخوره همین طوری و کلی از فواید شیر مادر گفت. من و مامانی خیلی ذوق کردیم و خدا را از ته قلب شکر. نمیدونی روزی چند بار خدا رو شکر میکنم به خاطر این معجره ی بی بدلیل. این شیر گرم و سالم و همیشه اماده. چیزی که غیر خودش کسی نمیتونه حتی یه قطرشو درست کنه. گفت از پایان 5 ماهگی فرنی رو...
18 مهر 1391

حمیدرضا جون در مهمانی

4شنبه مهمونی همکارا  بوذ. تو هم مثل همیشه پسر خوبی بودی. داشتیم لباسامونو در میاوردیم که جهان جون یه کیف خوشگل به یگانه داد و گفت سوغات مکست. مهشید جونم یه بلوز خوشگل به من داد. اصلا توقع نداشتم. خیلی خوشحال شدم از اینکه میگفتن خیلی اونجا به فکرمون بودن. خلاصه روز خوبی بود. خوشحالم از اینکه جمع دوستانه ی خیلی خوبی دارم. از اینکه با ادمای خوب و با فرهنگ و مهربونی اشنا شدم که میتونم ماهی یه بار از همنشینیشون لذت ببرم. این دختر ناز ویوناست. میره کلاس سوم. دختر مهشید جون یکی از بهترین اعضای جلسه. ...
21 مرداد 1391

پسرم پیروزی ات مبارک

یک هفته ای بود شدیدا دنبال شصتت میگشتی. تو این راه خیلی تلاش کردی. چه شیرها که بالا نیاوردی. مشتتو میکردی تو حلقت . نه یک بار نه دو بار هزار بار. تا اینکه اون روز با یکانه دیدیم که      دیدیم که        تو موفق شدی و قله ی شصتتو فتح کردی و با اشتهای تمام داری میخوریش. مبارک پسرم. اینجا اینقدر با اشتها میخوردی که دلم نیومد بقیه لباستو تنت کنم.       ...
21 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناباورانه می باشد