حمید رضا حمید رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

ناباورانه

بدون عنوان

اینجا من پام پیچ خورده بود . تو و مامان ملی و بابا علی خونه بودین . منو بابا رفتیم بیمارستان.     اینجا داشتیم میرفتیم خونه مامان ملی. 8 ماهه   ...
24 بهمن 1391

ای واییییییییییییییییییییییییی

 2  3  صفحه با په هیجانی تایپ کردم . تمام احساسات و خاطرات اومده بود تو ذهنم نوشتم شکلک گذاشتم ذوق کردم ولی اخ ارسال نشد . فکر نکنم دیگه بتونم به اون خوبی بنویسم. یذ جور حالم گرفته شد . اه
16 بهمن 1391

سلامی دوباره در استانه ی شروع 10 ماهگی

سلام به همه ی دوستان عزیزم مخصوصا گلناز جونی. الان ساعت 1.5 نصف شبه. بعد از حدود 2 ماه قسمت شد بیام و بنویسم. نمیدونم این اینترنت ما چه مشکلی داره که 100 روز قطعه یه روز وصل. اون یه روزی هم که وصله مگه این بچه ی بلای اتیش پاره میذاره دست به لب تاب بزنیم. تعجب نکنین . حمیذرضا رو میگم. همون حمید رضای مظلوم و اروم که حالا دست صد تا کوروشو از پشت بسته . تو این 2 ماه اتفاقات و تغییرات زیادی تو زندگیمون رخ داده. حالا هر چی یادم بیاد رو مینویسم. راستی فاطمه . فایزه ی عزیز سلام. سخت ترینش اولین مریضی حمیدرضا بود. سرمای سختی خورد. از این ویروس عجیب غریبا و این اغاز تغییرات رفتاری پسرم بود. حالش خیلی بد بود و یگانه جونم هم همزمان مریض شده بود. د...
16 بهمن 1391

پایان 7 ماهگی

امان از بی هنری . امان از نداشتن اطلاعات فنی و به روز و لپ مطلب اینکه یک ماهی هست که لپتاب بنده دچار مشکل ویروسی شده و منم نتونستم خاطرات و تغیرات این یک ماهه رو بنویسم. الانم خونه عمو اکبریم گفتم هر چی یادم میاد رو ثبت کنم. الان دقیقا حمیدکم ٧ ماهش تموم شده . تو این یه ماه کلی کارا یاد گرفته. یکی از یکی جالب تر. دست میزنه به چه قشنگی. اگه یه دفعه هممون شروع کنیم به دست زدن اونم شروع میکنه به دست زدن و خندیدن. سرسری میکنه به چه سرعت و قدرتی  همه ی بدنش تکون میخوره. از همه بیشتر هم برا مامانیش. حتی از پشت تلفن هم اجرا میکنه. حرف هم میزنه اونم سر زبونی.  ذ ذ ذ ذ با کلی تف حبابی که میاد بیرون. اون روز بابا یاسر که رفت با روروک ا...
16 آذر 1391

عشق مامان و بابا و خواهری

پسر گلم برا واکسن رفتیم مرکز بهداشت و وزن و قد گرفتیم . 10.5 وزن                قد و دور سر          . از صب یه کم عطسه میکردی و اب ریزش بینی هم داشتی. نگرانت بودم. اگه سرما خورده بشی و همزنان درد و تب واکسن.  قبل از رفتن چندتا عکس ازت گرفتم که  نمیدونستی قراره اوف بشی  گوگولی من. خلاصه قطره فلج خوردی و واکسن کزاز هم تزریق شد ولی گفتن واکسن هپاتیت نایاب شده و ....  . شب به هر تربیب که بود رفتیم باغ. حالت خیلی خوب نبود. بی حال بوذی و تب دار. سر سفره هم همش دلت غذای سفره میخواست که یه کم خوردی و شب نصفه شب با تب شدید همه رو بالا اوردی. داغ داغ بودی. بابار...
24 آبان 1391

حمید رضا جون در پایان 6 ماهگی

گل پسرم تو این دو سه هفته ی اخیر تغییرات زیادی کرده. صدا دار شده حسابی. داد میزنه میخنده اقون باقون میگه و دوست داره باهاش صحبت کنیم و بازی کنیم. از همه بیشتر با یگانه میخنده وقتی باهاش بازی اومدم ....ا. اومدم...... اومدم........ اومدم بخورمشششششششششش. اونم حسابی میخنده طوری که همه باهاش غش میکنن از خنده. ذیگه اینکه شکمو شده. سر سفره میخواد همه چیزو بخوره. امروز ماکارونی خوردنش خیلی جالب بود  مخصوصا وقتی که میخواست بره تو قابلمه و با زور تمام قابلمه رو میکشید. روروک سواریش روز به روز بهتر میشه. دنده عقب میره گاهی هم به چپ و راست.  انگشت شصت پاش هم فعلا خیلی براش لذیذه دو روزه که یاد گرفته با تفاش حباب درست کنه و بلبلبلب...
16 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ناباورانه می باشد